خاطره ي کودکي

نويسنده: نوشين حجازي




روزي از روزها ،مامان نذري درست کرده بود و از من خواست که کاسه ي نذري همسايه ي طبقه ي پايين را من ببرم . آن وقت من خيلي کوچولو بودم و از تعارف هايي که بزرگ تر ها به هم مي کنند هيچ سر در نمي آوردم . مامان هم مي دانست و قبل از اين که نذري را براي همسايه ببرم به من گفت :«دخترم، وقتي خواستي کاسه را بدهي ،بايد بگويي بفرماييد و بعد خانم همسايه جواب مي دهد :خيلي ممنون . در جواب او تو بايد بگويي خواهش مي کنم. من معني هيچ يک از اين حرف ها رو نمي فهميدم. در حال پايين آمدن از پله ها چند بار با خودم تمرين کردم تا حرف هاي مامان از يادم نرود و هر کدام از تعارف ها را درست در جاي خودش بگويم. به پايين پله ها رسيدم و در زدم. خانم همسايه در را باز کرد و من سلام کردم تا او را ديدم همه ي حرف هايي رو که مامان يادم داده بود فراموش کردم. کاسه را بالا گرفتم و گفتم خواهش مي کنم. خانم همسايه وقتي متوجه گيج شدن من شد، با مهرباني خنديد و گفت خيلي ممنون دخترم، دست شما درد نکند .» و بعد کاسه را از دستم گرفت. من از اين که نتوانسته بودم به خوبي صحبت کنم و همه ي حرف ها را اشتباه زده بودم خيلي ناراحت بودم. دوان دوان بالا رفتم و داستان را براي مامان تعريف کردم. مامان بعد از شنيدن حرف هاي من خنده ايي کرد و گفت: «اشکالي ندارد عزيزم،کم کم ياد مي گيري.»
منبع:نشريه شاهد کودک شماره42